داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هشتم – درمانگری معنوی
متخصص بهداشتی که هیو میخواند
یک متخصص دندانپزشکی که اخیراً به اکنکار ملحق شده بود، سر کارش خیلی
آهسته هیو، یعنی آهنگ خداوند را زمزمه میکرد. روزها گذشتند و کارماهای او
شروع شد به تصفیه شدن، بدین معنا که تمامیاطرافیان او در مقابلش عکس
العمل نشان میدادند. آنهایی که در محل کارش سابقاٌ از دوستان او بودند، پشت
سرش غیبت میکردند. حتی رئیسش یعنی دکتر دندانپزشک نیز در مقابلش ایستاد.
ناگهان رفتن به سر کار، برایش مانند ورود به یک منطقه جنگی بود، و اگرچه
متوجه نبود چه اتفاقی در حال رخ دادن است، قادر بود آرامش خود را حفظ کند.
میدانست ، تغییر کرده است. در گذشته اگر کسی سر کار از دست او عصبانی
میشد، از سر راه آن آدم کنار میرفت، و تمام تلاشش را میکرد تا به گونهای
این ناراحتی را جبران کند. ولی حالا دیگر اینگونه نبود. او آهنگ هیو را با
خودش زمزمه میکرد، و هر گاه در پایان روز زمان رفتن به منزل میرسید،
اداره و تمامیمشکلاتش را پشت سر میگذاشت. یکی از شبها که در مسیر بین
اداره و منزلش قدم میزد، به ماهانتا فکر میکرد و از درون به خاطر
تمامیکمکهایی که در مواجه شدن در موقعیت کاریاش به او شده بود، ابراز
قدردانی میکرد. او احساس خوبی نسبت به خودش داشت و حس میکرد قدم
بزرگی برای تحول معنوی اش برداشته است. همینطور که به طور درونی با
ماهانتا صحبت میکرد و قدم میزد، تصور کرد ماهانتا به او یک سبد گل به خاطر
اینکه دختر خوبی بوده است، میدهد. ناگهان کامیونی کنار پیادهرویی که او
مشغول قدم زدن بود، توقف کوتاهی کرد و یک دسته گل به بیرون پرتاب کرد.
آن زن با تعجب پرسید: "برای چی این گلها را دور میاندازی؟"
راننده فریاد زد: "زیرا درون این کامیون یخ زدهاند. و تا زمانی که به محل گل
فروشی آنها برسیم، دیگر به درد نمیخورند."
زن پرسید: "میتوانم آنها را بردارم؟"
راننده پاسخ داد: "البته" و راه خود را کج کرد و رفت.
او دسته گل زیبا را برداشت. از نظر او این هدیه ای از جانب ماهانتا بود، زیرا
اجازه نداده بود عصبانیت آدم های دیگر، او را به سطح خودشان پایین بیاورد.
سلام خیلی جالب و آموزنده بود سر فرصت میام از اول تمام مطالبو میخونم دست گلت درد نکنه[گل]